((من در نگاه تو بودم خود را عروسک دیدم))
((در قلب تو بودم خودرامادری مهربان دیدم))
درخون تو بودم که قلبم را سرخ و پریشان دیدم))
در خون تو بودم که نفس هایم را هماهنگ با زمان دیدم))
آب میریزم بر کاسه ی بلورین احساس بابرگ های گل,آماده ی بدرقه ات کنار دلتنگی در می ایستم بغض نمی کنم گریه نه آب را میپاچم به امید دیدنت میفهمم تو را طبیعت تو سفر وطبیعت من دلشوره ی مسافرم با پاچیدن آب همه ی دعا های سر سجاه ام را بدرقه ی راهت می کنم در امتداد رفتنت مهر می کنم بازگشتت را می سپارمت به خدا خدایی که هیچوقت نخواست تو را به من بسپارد
تو از شور وشرار دل چه میدانی؟؟؟
ز حال و روزگار دل چه میدانی؟؟؟
تو غافل از غم و عشق و جنونی!!!
زحال وانتظار دل چه میدانی؟؟؟
تاریخ : دوشنبه 90/10/12 | 2:46 عصر | نویسنده : mobina nazifi | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.